بهاری کن مرا جانا، که من پابند پاییزیم و آهنگ غزلهای جوانم گریه می خواهد چنان دق کرده احساسم میان شعر تنهایی که حتی گریه های بی امانم، گریه می خواهد . . .
همه چیز را یاد گرفته ام ! یاد گرفته ام که چگونه بی صدا بگریم یاد گرفته ام که هق هق گریه هایم را با بالشم ..بی صدا کنم تو نگرانم نشو !! همه چیز را یاد گرفته ام ! یاد گرفته ام چگونه با تو باشم بی آنکه تو باشی ! یاد گرفته ام ….نفس بکشم بدون تو……و به یاد تو ! یاد گرفته ام که…
تنهایی … دیوار … قهوه های سر رفته از حوصله ام اتاقی که چهار تاق باز ، روی من خوابیده چشم هایی که از ساعت ، کار افتاده ترند و شانه های تو ، که زیر بار ِ باران نمی روند باید گریه ام را روی بی کسی هایم تنظیم کنم این یعنی تنهایی